۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

استاد رویش

به نام خدا، پروردگار حق

(در پاسخ به دلهره‌هاي يك دوست)

در عمر اندكي كه داشته ام، دو حادثه همچون هبوطي بوده است كه مرا از آسمان ذهنيت به زمين عينيت، و از بلنداي خيال به ميدان واقعيت فرود آورده اند: يكي شهادت بابه‌مزاري و يكي هم حادثه‌ي حمله بر مكتب معرفت در روز چهارشنبه 26 حمل 1388.

هبوط در داستان‌هاي اسلامي، همان فرود‌آمدن آدم از بهشت آرامش و بي‌دردي خيال به زمين سخت و پر مشقت واقعيت است. راهي كه انسان را دوباره به بهشت معهودش مي‌رساند، ناگزيز بايد از درون واقعيت‌هاي خشن و نامساعد زمين عبور كند. آدمي اگر جوهري در خود نشان مي‌دهد باز هم در كار و تلاشش بر روي زمين است.


آدم قبل از هبوط، آدمي نيست كه او را خليفه‌ي خدا خوانده باشند. آدم بعد از هبوط و بعد از كار و تلاش در زمين است كه گام به گام اين صفت را در خود فعليت مي‌بخشد.

شهادت بابه‌مزاري براي من درست يك هبوط بود. تا او بود حس مبهم و تعريف‌ناشده‌اي همچون يك توهم براي ما اميد و ايمان مي‌داد كه گويا همه‌چيز ما در سايه‌ي او نظام مي‌يابد و تا او باشد دردي نداريم كه به درمان آن نرسيم. اين حس، شايد تنها مال من نبود، مال همه‌ي آناني بود كه در كنار «او» زندگي را معنا كرده بودند و از نگاه او به خود و حق و استواري خود ايمان يافته بودند. اما وقتي او رفت، به يك‌بارگي متوجه شديم كه چقدر ضعيف و بي‌پايه و بي‌متكا بوده ايم. گناه از او نبود، از ما بود. گناه از واقعيت‌هاي پيرامون ما نيز نبود، از درك و برداشت ما بود. ما بوديم كه در ضعف و بي‌نوايي تاريخي خود، اتكا بر فرد را – ولو به استواري و توانمندي و ايمان بابه مزاري – به جاي اتكا بر نهادهايي كه بتواند براي ماندن و استواري ما ضمانت خلق كند، چسبيده بوديم. درك ما ناقص بود و اگر مي‌توانستيم به نقص اين درك خود پي ببريم، شايد او را هم به آن سادگي و آساني از دست نمي‌داديم. يا بهتر بگويم، شايد بيش از حد بر او بار نمي‌انداختيم و فكر نمي‌كرديم كه او متصدي همه‌چيز و همه كار ماست و همه چيز ما در او جواب مي‌يابد و همه درد ما در او التيام مي‌گيرد.

بابه مزاري يك نشانه بود. او ما را نشان داد كه اگر بخواهيم مي‌توانيم كسي باشيم كه هم خود ما، و هم ديگران، به آن باور كنند. او فراتر از يك نشانه نبود. اما توقع ما از او خيلي بيشتر از اين بود. بعد از او بود كه حتي نمي‌دانستيم در موقع پخش خبر اسارت او از كي بخواهيم او را اذيت نكند و با گوش‌هاي او بازي نكند و دست و پايش را بسته جلو چهار طالب بي‌خبر و بي‌مبالات نگذارد. رهبري مي‌رود به آن عظمت و بزرگي و اثربخشي، اما احدي نيست كه بداند براي نجات او چه كار كند و به كي التماس كند و از كي كمك بخواهد! اين واقعيت ما بود و اين همان هبوطي بود كه مرا – حد اقل من يكي را – از آسمان به زمين آورد. صدها اسير و آواره و بي‌پناه، همچون آوارگان بي‌پناه چوسان قديم در افسانه‌ي جومونگ، بعد از شكست سپاه دامول، و هيچ كسي نبود كه بداند براي فراري دادن شان از ميدان سياهي و عقده و انتقام چه كاري كند.

***

از آن زمان چهارده سال و اندي گذشت. سال‌هاي بي‌او، سخت و طاقت‌فرسا، اما آهسته آهسته باور كردن به اينكه بدون «او» هم مي‌شود ماند، هرچند سرشكسته‌تر و رنجورتر و داغدارتر. اندك اندك، از او هم غافل شديم. خاطره‌هاي او همچون «تصوير لحظه‌هاي خطر» در لرزش ذهن ما باقي ماند. سالي‌ يك بار از او يادي كرديم، اما نه براي اينكه از او بياموزيم، بلكه براي اينكه بيچارگي و ناتواني و سرشكستگي خود را از ياد ببريم. هر كسي به كاري چسبيديم. هر كسي به راهي خورسند شديم. هر كسي تلاش كرديم نشان دهيم كه در تنهايي خود نيز مي‌توانيم كسي باشيم...

تا اينكه حمله بر معرفت، باري ديگر، حد اقل براي من، هبوطي ديگر آورد. چشمم ديرتر باز شد، اما وقتي بود كه چشمانم را غبار تيره‌اي به سختي پوشانده بود. در ابهام و تيرگي اين غبار، همه چيز مغشوش، همه چيز لرزان، و همه چيز غرق در بهت وحيرت.

با خود، براي چندمين بار، انديشيدم كه چرا در قرآن آنهمه تأكيد مي‌شود كه: «فذكر ان‌الذكري تنفع المؤمنين» (يادآوري كن كه يادآوري براي مؤمنان نفع دارد). چرا يكي از محوري‌ترين صفات پيامبر در قرآن «مُذَكِّر» است: يادآوري‌كننده، تذكردهنده.... مگر نه اين است كه آدمي سخت فراموش‌كار است و مخصوصاً حافظه‌ي آدمي سخت زود از كار مي‌افتد و همه چيز را از دست مي‌دهد؟.... اين است كه تذكر و يادآوري كمكي براي آدمي است تا اين حافظه‌اش را صيقل دهد و خاطره‌هايش را پيهم مرور كند.

آدمي به تعبير عزيز نسين «شير خام خورده است»! و هر كه از جنس و قبيله‌ي «ما» بوده است، بي‌گمان يكي از همان شيرخام‌خوردگان و فراموش‌كاران است. زود مي‌گيرد و زود از دست مي‌دهد. گويي حوصله‌ي هيچ باري را ندارد كه دو روزي روي دوش خود نگه دارد.... من يكي لااقل يكي از همين‌ها بوده ام و اين بود كه بار ديگر با هبوطي بر زمين چشمم باز شد: دنيايي كه در آن مي‌زيستيم دنيايي سخت وهمناك و مغشوش بوده است. اين اعتراف را از اين جهت مي‌كنم تا كساني كه از ضعف و زبوني ديگران، احساس غرور و سرفرازي مي‌كنند، دل‌شان آسوده‌تر باشد.

حس مي‌كنم چهارده سال پس از بابه‌مزاري، گام به گام ما را در لاكي از توهم فرو برده بود. مخصوصاً اين هفت سال اخير، هفت سالي پر از حس آرامش و اطمينان براي ما بود. هيجان داشتيم كه همه چيز را از ياد ببريم. همه چيز را به تاريخ بسپاريم و تاريخ را نيز به ميراثداران آن، تا هرگونه كه خواستند براي ما تعبير و تفسير كنند و ما نيز افسانه‌هاي آنان را تكرار كنيم و به آن دلخوش باشيم كه گويي از تاريخ نبريده‌ايم. چيني‌ها مي‌گويند آناني كه دشمني را از ياد مي‌برند سزاوار دوستي نيستند. گويي ما در خفه‌كردن حافظه‌ي تاريخي خود مصداق همين سخن شديم. ابوسفيان، وقتي لباس پيامبر را پوشيد، همه از ياد بردند كه كينه‌ي او تا آخرين لحظات در برابر پيامبر، با يك لباس پوشيدن تشفي نمي‌يابد. چه بسا كه او اين لباس را پوشيده است تا درون دژ پيامبر رخنه كند. هنوز ناله‌ها از رفتن پيامبر نخفته بود كه ابوسفيان پشت دروازه‌ي علي ايستاد و صدا زد كه : «اي پسر ابوطالب! چه زبون نشسته اي، برخيز كه به كمك تو كوچه‌هاي مدينه را پر از سواره و پياده خواهم كرد!» و علي، با ذهني مالامال از تاريخ، و حافظه‌اي سرشار از خاطرات جنگ با ابوسفيان، گفت: «اي ابوسفيان! آيا هنوز كينه‌ي تو در برابر اسلام فرونخفته است؟» و ابوسفيان، تيرش به سنگ نشست، ولي ديري نگذشته بود كه علي، تنها ماند و بر فرق شكافته‌اش شماتت پسر ابوسفيان در لباس خليفه‌ي پيامبر چنبر زد و ديري نگذشته بود كه امام حسين، پسر علي، با شمشير لشكريان پسر معاويه، اميرالمؤمنين، خليفه‌ي رسول خدا، به زمين افتاد.... اين است كه مي‌گويم قبيله‌ي ما هميش قرباني فراموش‌كاري تاريخي خود بوده است.

اعتراف خوشايندي نيست و شايد طعنه‌زنان زيادي باشند كه با نيش طعنه و كنايه‌ي خويش، اين حماقت و جهالت و شيرخام‌خوردگي را به رخ من و قبيله‌ام بكشند. اما اين طعنه هيچگاهي نمي‌تواند سنگين‌تر از دردي باشد كه از فراموش‌كاري تاريخي ما بر ذهن و قلب ما سنگيني مي‌كند. اين اعتراف، اگر براي طعنه‌زنان فرصتي براي تشفي كينه‌هاي درون شان است، براي ما، حد اقل براي من، بازخواني عبرتي است كه شايد بتواند اندكي از سنگيني درد بكاهد.

اعتراف بر فراموش‌كاري تاريخي ما، فرصتي براي به خودآمدن ما نيز هست. آناني كه براي همه‌ چيز از قبل آمادگي دارند، خوش‌بخت‌ترين‌هاي عالم اند. گويي آنها با غيب سر و سري دارند. اما من، و قبيله‌ي من، از اين خوش‌بختي بهره‌اي نداشته ايم. ما براي هر تجربه‌ي خويش به تكرار بها پرداخته‌ايم و هيچگاهي هم نشده است كه از يك تجربه‌ي خويش براي چند دوره عبرت اندوخته باشيم. بابه‌مزاري اولين تجرب او پيشقراول ما بود. هيچ چيزي برايش قابل پيش‌بيني نبود. گاهي با پا و گاهي بر رو مي‌خزيد. حساسيت گام‌برداشتن و پيش‌رفتن خود را نيز به خوبي درك مي‌كرد و اين بود كه هر چند ماهي يك‌بار مي‌نشست و تجربه‌هاي مردم را براي مردم تكرار و بازخواني مي‌كرد تا به اين ترتيب، تجربه‌ي مردم به شعور آنان تبديل شود. بعد از فاجعه‌ي چنداول، در سخنراني 15 جدي 1371 با ذكر تمام راهي كه به هواي هم‌سرنوشتي و هم‌سويي تاريخي رفته بود، براي مردم تذكر داد كه بر اساس اين باور چه راهي را از كجا شروع كرده و چگونه رفته است تا به چنداول رسيده است.... بعد از فاجعه‌ي افشار بود كه گفت: فاجعه‌ي افشار سه باور تاريخي ما را تغيير داد.... و بعد از 23 سنبله بود كه گفت: در افغانستان شعارها مذهبي، اما عملكردها نژادي اند... و شما اينها را با خون و پوست و گوشت تان لمس كرديد، من مي‌گويم تا به طور مسلسل در تاريخ شما بماند.

اين اعترافات بابه‌مزاري در واقع اعتراف بر اين بود كه او چه راهي را وارونه طي كرده و از چه كوره‌‌راه‌هايي به رو خورده و از كدام كمين‌گاه‌ها زخم گرفته است. وقتي بابه‌مزاري را از دست داديم، بايستي عبرت‌هاي زندگي و شهادت او را با خود بر مي‌داشتيم. اين عبرت‌ها حاصل رنج و خون او و حاصل رنج و خون هزاران انسان همراه او بود. اگر اين عبرت را مي‌گرفتيم، شايد هزينه‌هاي تكرار تجربه چنان وحشتناك بر ما تحميل نمي‌شد.

اما، به تعبير بابه مزاري «نفهمي» ما «يك بار ديگر در تاريخ تكرار شد». ما عبرت نگرفتيم و به زودي حافظه‌ي تاريخي خود را از دست داديم. اين بود كه باري ديگر حادثه‌ي عبرت‌انگيزي در تاريخ تكرار شد: اين بار در سيماي حمله بر معرفت!

شايد براي هيچ كسي باوركردني نبود كه مي‌ديد كساني از ميان مردم با چه هيجان و حرارتي آمده بودند تا مكتب را بسوزانند و صدها طفل معصوم را بترسانند و يا زير پا كنند و با كسي يا كساني را بكشند، اما هيچ نمي‌دانستند كه از كجا فرستاده شده اند و چرا فرستاده شده اند و دارند چه مي‌كنند. اينها قربانياني بودند كه از هدف قرباني‌شدن خويش دركي نداشتند. اينها حاضر بودند براي هدفي كشته شوند و اين كشته‌شدن را براي خود افتخار بدانند، اما هيچ نپرسند كه اين هدف شان با مكتب معرفت و يا معلمين و دانش‌آموزان معرفت چه ارتباطي دارد. اينها به تعبير داكتر شريعتي، همان «قربانيان پاك در راهي پوك» بودند.

اما توهم من چقدر بود كه به اندازه‌ي آن جمع كه مرا نمي‌شناختند، من هم آنان را نمي‌شناختم و براي صحبت و مفاهمه با آنان به استقبال شان رفتم و دست به گردن شان انداختم و تلاش كردم كه بگويم كاري نكنند كه خود نادم و پشيمان باشند! لاتوتسو مي‌گفت: اگر شما با طبيعت احساس يگانگي كنيد طبيعت با شما يگانه مي‌شود و هيچ فاصله‌اي ميان شما و طبيعت باقي نمي‌ماند. مي‌گفت: چرا ببر چوچه‌اش را نمي‌درد؟ نه به خاطر اينكه فرزند اوست و يا از رگ و ريشه و خون اوست. بلكه به خاطر اينكه چوچه‌ي ببر با مادرش احساس يگانگي مي‌كند و با همين احساس بي‌پروا به سوي او مي‌رود. ببر وقتي اين يگانگي او را مي‌بيند، او را نمي‌درد، اما هر جانوري ديگر كه به او نزديك مي‌شود، از همان ابتدا مي‌ترسد و ببر هم با او احساس بيگانگي مي‌كند و براي دريدنش مجال نمي‌دهد. مي‌گفت: اگر با ببر احساس يگانگي كنيد ببر شما را نمي‌درد. با آتش احساس يگانگي كنيد، آتش شما را نمي‌سوزاند.... آن روز، من نيز اين تجربه را دريافتم. با احساس يگانگي، يگانگي بي‌ريا و فاقد هرگونه شك، به استقبال جمعي رفتم كه براي كشتن من آمده بودند. سي‌چهل متر دورتر از مكتب، با ايشان صميمانه حرف زدم. حس مي‌كردم اينها از من اند و با من اند و حرفم را مي‌شوند. شايد همين حس يگانگي بود كه مرا براي آنها خودي نشان داد و باعث شد كه آنها مرا ندرند و اذيت نكنند. يعني مرا از خود شان احساس كنند. اما به محض اينكه ترسيدم و از ميان آن جمع خود را بيرون كشيدم، فرياد و آواز شان بلند شد و حتي تلاش كردند كه براي كشتنم وارد منزلم شدند....

حرف لائوتسو برايم به صورتي ديگر معنا مي‌شد: من در توهم خود، نادانسته و ناآگاهانه، خود را از مرگ نجات دادم. حس كردم: لائوتسو راست گفته است. چرا كساني كه از جنگ مي‌ترسند در جنگ زودتر كشته مي‌شوند؟ چون با جنگ احساس بيگانگي مي‌كنند و اين بيگانگي باعث مرگ شان مي‌شود. چرا كساني كه مي‌ترسند، از بالاي ديوار مي‌غلطند؟ ... چرا كاكه‌ها و عياران گذشته جرأت مي‌كردند و مي‌رفتند پاهاي خويش را نعل مي‌كردند؟ چرا اين افسانه را به بهلول نسبت داده اند كه در ميان آتش راه مي‌رفت و يا با پاي برهنه روي تابه‌ي آتش مي‌ايستاد؟... مي‌گويند: حضرت عيسي با يكي از حواريون خود از دريا مي‌گذشت. در قسمتي از دريا رسيدند، حضرت عيسي به سادگي از كشتي بدر آمد و بر روي آب به سوي ساحل حركت كرد. حواري‌اش نيز بدون ترديد به دنبال او به راه افتاد. وقتي اندكي به ساحل باقي‌ مانده بودند، حواري ناگاه به يادش آمد كه درياست و آب است و خطر است. خطور همين حس به ذهن او همان بود و پايين رفتن در ميان آب همان! حضرت عيسي دست او را گرفت و او را بيرون برد. حواري پرسيد: يا رسول خدا، اين چه حكمت داشت كه از كشتي تا نزديك ساحل تو هم روي آب آمدي و من هم. در نزديك ساحل من به محض آنكه متوجه شدم كه دريا است و آب است و ما داريم كار خطرناك مي‌كنيم، من پايين رفتم؟ حضرت عيسي گفت: چون تا آنجا تو يقين بودي و شكي نداشتي و با قدرت حاكم بر هستي يگانه بودي. نزديك ساحل، وقتي از آن يقين فاصله گرفتي، به آب افتادي، چون تو احساس بيگانگي و ترديد كردي و در ترديد تو، آب آب است و دريا دريا است و تو تو هستي و غرق شدن تعجبي ندارد!

اما من، آگاه نبودم. حس يگانگي من با آن جمع، توهمي بود كه من از خود و از مردمي داشتم كه در مقابل من بودند. اين تجربه را اغلب داشته ام. خيلي‌ها وقتي به تو باور مي‌كنند كه تو بي‌ريا و بي‌ غل و غاش به آنان نزديك شوي. حس بيگانگي است كه تو را از ديگران و ديگران را از تو مي‌رماند. وقتي در طول روز مي‌شنيدم كه روي سرك مملو از كساني است كه همه خواهان مجازات مكتب معرفت و معلم عزيز اند، باورم نمي‌شد. وقتي پوليس‌ها به جستجوي من مي‌گشتند تا بدانند كه معلم عزيز كيست كه اين‌همه مردم براي كشتن و زدن او نعره مي‌زنند، باورم نمي‌شود. فكر مي‌كنم پوليس‌ها دارند مرا دست مي‌اندازند. وقتي شب در پناه نيروهاي امنيتي از مكتب بيرون رفتم، باورم نمي‌شد كه من در ميان جامعه‌ و مردمم اينقدر بي‌پناه و بيگانه شده باشم. وقتي شب تلويزيون‌ها را مي‌ديدم و سخناني را كه خبرنگاران از زبان مردم معترض پخش مي‌كردند، باورم نمي‌شد كه من در دشت برچي باشم و اين مردم مال دشت برچي باشد، جايي كه در زماني نه چندان دور، از زبان من و يارانم «دشت آزادگان» لقب گرفته بود. دو روز بعد، وقتي ديدم كه در ميان صدها نفر مؤمن كه براي اداي نماز جمعه گرد آمده بودند، اطلاعيه پخش كردند و مكتب معرفت را با همه‌ي دانش‌آموزان و استادان و اعضاي شوراي سرپرستي آن متهم به كفر و مسيحيت و فساد و بازي با ناموس و عفت مردم كردند و مكتب را كليساي مسيحيت و مركز فحشا لقب دادند، اما احدي برنخاست تا اين جمع را به تأمل و انصاف دعوت كند، باورم نمي‌شد.... من نمي‌توانستم از توهم خود بيرون شوم. نمي‌توانستم قبول كنم كه آنچه در برابر چشمانم اتفاق مي‌افتد، واقعيت است. اين است كه گفتم: داشتم هبوط مي‌كردم.

شب جمعه وقتي دوباره از مسير پل خشك به خانه‌ام برگشتم، گويي در برهوت تازه‌اي پا مي‌گذاشتم. حس غريبي داشتم. درست مانند زماني كه بعد از سقوط طالبان اولين بار وارد كابل شده و در كوچه‌هاي كارته‌چهار يا برچي راه مي‌رفتم. حس مي‌كردم چقدر اين شهر را در غيبت من با من بيگانه ساخته اند. حس مي‌كردم چقدر از واقعيت‌هاي اين شهر فاصله گرفته ام. حس مي‌كردم هر سوراخي يك دهانه‌ي مرگ است كه مرا به بلعيدن تهديد مي‌كند. حس مي‌كردم هر انساني يك دشمن است كه مرا با چشمان خود مي‌ترساند. باورم نمي‌شد كه روزي در شدت جنگ و بمباران و آتش و باروت من كوچه‌ها و سنگرهاي آن را بي‌هراس زير پا مي‌گذاشتم و با سنگ و چوب و انسان آن پيوندي ناگسستني داشتم. باورم نمي‌شد كه اينجا همان جايي است كه من با نفس‌هاي هر فرد آن زيسته ام و با آه و ناله‌ي هر فرد آن به هوا رفته ام و زماني خانه خانه‌ي آن مكان امن و آرام من بوده است. يادم مي‌آمد كه چرا كساني در شهر بناشده با دستان پيامبر و علي و حسين، به خون پيامبر و علي و حسين تشنه شده بودند. ياد تنهايي‌هاي علي در شهري و در ميان مردمي مي‌افتادم كه هيچكدام شان از اسم و صدا و سيماي علي بيگانه نبودند، اما حاضر بودند براي رضاي خدا علي و حسين را تكه تكه كنند. بيگانگي است كه آدم‌ها را اينقدر از هم بيگانه مي‌سازد. همين بود كه با برگشتن دوباره‌ي خود به معرفت، حس مي‌كردم به نوعي از خود و باورهاي خود انتقام مي‌گيرم و با لجاجتي تعريف‌ناپذير تلاش مي‌كنم اين حساب تا آخر تصفيه شود.

***

اما آيا واقعاً كساني كه بر مكتب معرفت هجوم آوردند و يا در ميان مردم كمپاين وسيع تبليغاتي به راه انداختند، خواستند قدرت و قوت بي‌رقيب خود را به رخ من و ما بكشند؟ و آيا به راستي صاحب اين قدرت و قوت بي‌رقيب هستند؟ هنوز نمي‌توانم اين را باور كنم. اين باور من توهم نيست. حقيقتي است كه فكر مي‌كنم براي قبول كردن آن صد دليل دارم. براي دانش‌آموزان خود به طور مستمر گفته ام كه پيروزي مداوم باطل در تاريخ به خاطر قدرت و قوت بي‌رقيب آن نبوده، بلكه به خاطر آن بوده است كه حق بي‌پناه و بي‌ياور بوده است. بحث حق و باطل را به عمد به ميان كشيدم، چون مهاجمان با حربه‌ي كفر و الحاد و فساد به جنگ ما آمده اند. شايد در شناخت مردمي كه در برابرم بوده اند، دچار توهم شده باشم، اما در شناخت مهاجماني كه محركين مردم بوده اند، هيچگاهي دچار توهم نبوده ام. سلستن پنجم، مي‌گفت: به مردم اعتماد دارم، اما اين سخن را كه مي‌گويند صداي مردم صداي خداست، باور ندارم. محمود كيانوش، در صحبت سرپايي و كوتاهي كه در لندن با او داشتم، مي‌گفت: مردم همچون آبي اند كه هر كسي به هر سمتي هدايت شان كند، همان مي‌شود: بي‌رنگ و بي‌بو و خاصيت. با شكل ظرف خود شكل مي‌گيرد و در مسيري كه هدايت شود، اثر مي‌گذارد. آب مي‌تواند مزرعه‌اي را سبز و شاداب كند، آب مي‌تواند سيلاب شود و شهر و آبادي‌اي را از ريشه براندازد.... اما آنكه مردم را به حركت مي‌اندازد، كيست؟ بابه مزاري هم از مردم كار مي‌گرفت، و مهاجمان بر معرفت نيز از حمايت مردم حرف مي‌زنند. هيچكدام دروغ نمي‌گفتند. اما فرق ميان دو مردم، فرق ميان بابه‌مزاري و مهاجمان بر معرفت است. هويت مردم در پرده‌ي چشمان من مغشوش شده بود، اما هويت مهاجمان به روشني روز در برابرم نقش دارد و روشن است. براي اينكه بگويم و ادعا كنم كه مهاجمان بر باطل بوده اند و بر باطل هستند، صد دليل روشن دارم و ضرورتي نيست كه دچار ترديد شوم: اصرار بي‌دليل بر موادي در قانون كه خود مي‌دانند باعث «وهن اسلام و مسلمين» مي‌شود، كاري باطل است. اصرار بر اينكه «احدي حق ندارد در قانون تغيير و يا تعديل ايجاد كند» ادعايي باطل است. پخش اعلاميه‌ي تحريك‌كننده و غيرمسئولانه از تلويزيون رسمي «تمدن» بر عليه مكتب معرفت و فرستادن گروهي احساساتي و بي‌خبر براي حمله بر معرفت و ايجاد حركتي كه اگر مسئولانه كنترل نمي‌شد مي‌توانست بزرگ‌ترين فاجعه براي مردم و شيعيان و دولت باشد، عملي باطل است. حمله و هتاكي و تف و دشنام بر زنان و دختران معترض در برابر مدرسه‌ي خاتم‌النبيين عملي باطل است. پخش اطلاعيه‌ي سراسر تهمت و افتراهاي غيرمسئولانه در مسجد امام زمان بر عليه مكتب معرفت و تعرض به ايمان و عزت و شرف جمع كثيري از انسان‌هاي مؤمن و معصوم و بي‌باك، عملي است... بگذريم از اينكه شهادت صريح و بي‌پرده‌ي بابه‌مزاري – كه هنوز نتوانسته ام بر صداقت و پاكي و ايمانش شك كنم – بر هويت و تفكر مهاجمان گواهي روشن از باطل بودن آنان است....

اما با اين وجود، چرا مهاجمان ميداندار مي‌شوند و سكه‌ي پيروزي را به نام خود ضرب مي‌كنند و آوازه‌ي عام مي‌يابند و در هزاران چشم و گوش و دلي خانه مي‌كنند؟ آيا اين نشانه‌ي قدرت آنان است؟ هيچ باور ندارم. خطبه‌ي نود و هفتم نهج‌البلاغه را به ياد مي‌آرم كه اغلب براي عبرت دانش‌آموزانم و توصيه‌‌كردن آنان به حق و حقيقت تذكر مي‌دهم. اين سخن را اغلب پس از ذكر عبرت‌هاي تاريخي مي‌آورم تا دانش‌آموزان بدانند كه تاريخ چگونه از عبرت‌ناپذيري انسان‌ها تكرار مي‌شود و چگونه باطل بر اريكه‌ي قدرت مي‌ماند: «و لئن أمهل الظالم فلن يفوت أخذه، و هو له بالمرصاد علي مجاز طريقه، و بموضع الشجي من مساغ ريقه... اگر ستمكار را مهلت داد از او نرسته است، بلكه خدا بر گذرگاه او نشسته است – تا در بندش آرد -؛ و چون استخوان گلوگير، ناي‌اش را بفشارد. بدانيد! به خدايي كه جانم در دست اوست، اين مردم بر شما پيروز خواهند شد، نه از آن رو كه از شما به حق سزاوارتر اند، بلكه چون شتابان فرمانِ باطلِ حاكمِ خود را مي‌برند. و شما در گرفتن حق من كندكاريد – و هر يك كار را به ديگري وا مي‌گذاريد-. امروز مردم از ستم حاكمان خود مي‌ترسند، و من از ستم رعيت خويش. خواستم تا براي جهاد بيرون شويد در خانه‌هاي خود خزيديد، سخن حق را به گوش شما خواندم، نشنيديد. آشكارا و نهان‌تان خواندم، پاسخ نگفتيد. اندرز تان دادم، نپذيرفتيد. آيا حاضراني هستيد دور؟ به گفتار چون اربابان، به كردار چون مزدور؟ سخن حكمت بر شما مي‌خوانم از آن مي‌رميد، چنانكه بايد اندرز تان مي‌دهم مي‌پراكنيد، به جهاد مردم ستمكار تان بر مي‌انگيزانم، سخن به پايان نرسيده چون مردم سبا اين سو و آن سو مي‌رويد. به انجمن‌هاي خويش باز مي‌گرديد و خود را فريب‌خورده‌ي موعظت وا مي‌نماييد. بامدادان شما را راست مي‌كنم، شامگاهان چون كمان خميده پشت، سويم باز مي‌آييد. شما را اندرز دادن، سنگ خارا به ناخن سودن است و آهن موريانه‌ خورده را با صيقل زدودن....»

وقتي به تاريخ نگاه مي‌كنم و عبرت‌هاي تاريخي را مرور مي‌كنم مي‌بينم كه در ماحول ما نيز هيچ چيز عجيبي اتفاق نيفتاده است. تا مردم باور كردند بابه‌مزاري چه مي‌گفت و چه مي‌كرد، همه‌چيز شان از كف فروافتاده بود. حمله بر مكتب معرفت، حادثه‌اي استثنايي نبود. تكراري از يك عبرت تاريخي بود. قبل بر اين، بر خيمه‌گاه حسين و بر مدينه‌ي رسول خدا نيز كساني هجوم برده بودند كه همه مسلمان بودند و اغلب با ايمان خود شمشير مي‌زدند. ساده است كه اكنون ادعا كنيم عده‌ي قليلي را فريب داده بودند و عده‌ي كثيري را به خاطر بي‌ايماني شان به جنگ كشانده بودند. اين دليل هيچ چيزي را در عالم واقعيت تغيير نمي‌دهد: خيمه‌ي امام حسين و فرزندان و اهل‌بيت او در ميان شعله‌هاي آتش گير افتاد. مدينه در آتش سوخت و همه‌ي ياران و اصحاب پيامبر از دم تيغ مسلم بن عقبه عبور كردند. مسلم بن عقبه همان كسي بود كه پس از قتل عام، تجاوز و جنايت هولناك در مدينه، دست به پيشگاه خدا بلند كرد و گفت: خدايا، پس از شهادت به يگانگي تو و نبوت محمد هيچ كاري را به اندازه‌ي كشتار مدينه دوست نمي‌دارم و در آخرت به مزد هيچ كاري چون اين كار چشم نمي‌دارم. فراموش نكنيم كه اين حادثه در سال 62 هجري رخ داد!...

از وقتي كه چنداول و افشار و غرب كابل را به دود و خاكستر تبديل كردند، زمان زيادي نمي‌گذرد و اين چيزي نيست كه امروز به دنبال عاملين اصلي آن سرگردان شويم. گيرآوردن عاملين اصلي فاجعه دردي را درمان نمي‌كند و نتيجه را تغيير نمي‌دهد: نتيجه همان بود كه روي دست مان افتاد. مكتب معرفت نيز با همين عبرت تاريخي مواجه بود. اين است كه براي دانش‌آموزان خود به تكرار مي‌گويم كساني كه از تاريخ عبرت نمي‌گيرند خود به عبرت تاريخ تبديل مي‌شوند. اين نكته را از تاريخ آموخته ام.

مي‌دانيم كه براي عبرت گرفتن از تاريخ و از زندگي انسان علامه‌ي دهر شدن ضرورت نيست: «الدرس حرفٌ و التكرار الفٌ». گاهي يك حرف هم مي‌تواند تو را براي خودت كسي بسازد، به شرطي كه اين حرف را جدي بگيري و بياموزي. ابوذر خيلي تعلم و تلمذ نكرد. فقط در چند لحظه‌اي نشست و چند حرفي شنيد و همان چند لحظه و چند حرف براي اينكه بداند كيست و كي بايد باشد، كافي بود. بلال و عمار و سميه و ياسر و بقيه ياران پيامبر زحمت زيادي نكشيدند تا بالاخره به كنه حقيقت پي ببرند. براي ما هم يكي دو درس كافيست. اما شرط آن است كه اهل عبرت باشيم و بخواهيم از اين يكي دو درس چيزي برداريم كه به درد مان مي‌خورد. اغلب گفته ام: تقدير ما اين نيست كه از يك قتلگاه بيرون شويم و به قتلگاه ديگر داخل شويم. گفته‌ام مظلوميت و محكوميت تقدير ما نيست؛ اما عبرت‌ناپذيري ما از تاريخ و از حوادثي كه تاريخ در برابر مان افكنده است اين ناتقدير را به تقدير ما تبديل كرده است. اين علي است كه مي‌گويد: «دانا كسي است كه قدر خود را بشناسد؛ و در ناداني مرد اين بس كه پايه‌ي خويش را نشناسد. از دشمن‌روي‌ترين مردمان بنده‌اي است كه خدا او را به خود واگذارد، تا از راه راست به يك سو شود، و بي‌راهنما گام بردارد. اگر به كار دنيايش خوانند، چُست باشد؛ و اگر به كار آخرتش خوانند، تنبل و سست باشد. .... اي مردم! به زودي بر شما روزگاري خواهد آمد كه اسلام را از حقيقت آن بپردازند، همچون ظرفي كه واژگونش كنند و آن را از آنچه درون دارد تهي سازند...»

وقتي از تاريخ عبرت نگيريم، تاريخ چه سنگين بر ما تكرار مي‌شود. داستان جنگ صفين و قرآن بر نيزه كردن معاويه را همه شنيده و خوانده‌ايم، اما اين داستان تكرار هميشگي تاريخ است. قرآن، وسيله‌ی فريب براي چشماني كه جز ظاهر نمي‌بينند و خدا را از آن ياد مي‌برند. علي بود كه بعد از صفين با دردي جانكاه مي‌گفت: «ألم تقولوا عند رفعهم المصاحف حيله و غيله، و مكراً و خديعه: أخوانُنا و اهل دعوتنا، ... آيا هنگامي كه از روي حيلت، و رنگ، و فريب و نيرنگ، قرآن‌ها را برافراشتند، نگفتيد برادران ما و همدينان مايند؟ ... فقلتُ لكم: هذا امراً ظاهره ايمانٌ و باطنه عدوان و أوله رحمه و آخره نَدامه... به شما گفتم: اين كاري است كه آشكار آن پذيرفتن داوري قرآن است، و نهان آن دشمني با خدا و ايمان. آغاز آن مهرباني است، و پايان آن دشمني. ...»

وقتي ما درك نكنيم كه كي هستيم و ما برخلاف گفته‌ي امام علي «حق را با رجال سنجش كنيم» نه اينكه «رجال را با حق بسنجيم»، تكرار تقدير تاريخي ما اجتناب ناپذير است. از زمان امام علي چهارده قرن فاصله داريم، اما از زمان بابه‌مزاري فقط چهارده‌سال فاصله داريم. اگر فراموش‌كاري ما از زمان امام علي به علت بعد فاصله‌ي ما توجيه‌پذير است، فراموش‌كاري ما از زمان بابه‌مزاري چه توجيهي دارد؟ از امام علي تا بابه مزاري چه مقدار هزينه‌هاي مكرر پرداخته و چه مقدار تجربه‌هاي مكرر داشته ايم؟ آيا هنوز هم اهل عبرت‌پذيري نيستيم؟

شايد بيهوده باشد اگر بپرسيم كه چه كسي مسئول چه كاري است. بايد بگوييم كه خود در حد توان خود براي دفاع از حق و جلوگيري از باطل چه كاري مي‌كنيم. اين سخن متوجه آناني نيست كه به هيچ چيزي ايمان ندارند و هيچ چيزي براي آنها جز متاعي براي ارضاي هوا و هوس شان نيست. مخاطب اين سخن كساني اند كه خود را در برابر خود و خداي خود مسئول مي‌دانند و براي خود و انسانيت خود فراتر از زندگي و نازيدن به مال و متاع زندگي ارزشي قايل اند.

عبرت من از حمله‌ي مهاجمان بر مكتب معرفت، تكرار عبرت تاريخي من است. هبوط من نيز تكرار همين عبرت است. من غفلت كرده بودم كه آدمي براي اينكه عبرت‌هاي تاريخي خود را به ياد داشته باشد، به تذكر و يادآوري ضرورت دارد. وقتي ما به خود مي‌قبولانيم كه باطل با يك ضربتي كه خورده است از تاريخ محو شده و هيچ مجالي براي برگشت ندارد، دچار اشتباه بزرگي مي‌شويم. تاريخ، جدال مكرر و پايان ناپذير حق و باطل است. اگر روزي باطل سپر بيندازد و حق بر كرسي بي‌رقيب بنشيند، همان روز پايان اين دنيايي است كه ما در آن به سر مي‌بريم. عكس آن نيز صادق است. هيچ زماني بدون حق نمي‌ماند و حق در هيچ زماني بدون ياور نمي‌ماند. شكست و پيروزي حق در نااستواري و استواري حق‌گرايان است. وقتي حق‌گرايان از حق فاصله بگيرند و مراقبت از حق را فراموش كنند باطل به سادگي جامه‌ي حق بر تن مي‌كند و اين همان است كه داكتر شريعتي آن را بزرگ‌ترين فاجعه‌ي تاريخد لقب مي‌داد: وقتي كه زور جامه‌ي تقوا بر تن كند! ابوسفيان در آن سوي خندق به سختي شكست مي‌خورد، اما در اين سوي خندق با رداي پيامبر بر دوش، و قرآن پيامبر روي نيزه‌ها به سادگي پيروز مي‌شود و خاندان و اصحاب پيامبر را از دم تيغ عبور مي‌دهد. اين است كه بايد بگوييم حق به طور مستمر به مراقبت ضرورت دارد. حق مجرد و انتزاعي در ذهن و خيال زنده مي‌ماند، اما در ميدان واقع به خون مي‌غلطد. غفلت از حق، غفلت از خداست و غفلت از خدا، مجازاتي را در پي دارد كه سزاوار عبرت‌ناپذيران كفرپيشه و ناسپاس است.

هنوز هم شايد براي عبرت‌گرفتن ما دير نباشد. من از مهاجمان نمي‌ترسم. اما از اينكه مردمي به ناحق دست به باطلي بزنند كه عمري و تاريخي را در ندامت آن بسوزند، استخوانم مي‌لرزد. معرفت نه نقطه‌اي براي آغاز است و نه نقطه‌اي براي پايان. اما مي‌تواند نقطه‌اي براي تكرار عبرت ما در تاريخ باشد. اين آيات از سوره‌ي اعراف بعد از شهادت بابه‌مزاري ذهنم را سخت به خود مصروف داشته بود. شايد مصداق آن را به وضوح در سرنوشت خود و مردم خود مي‌ديدم: «أتبعوا ما أنزل اليكم من ربكم و لا تتبعوا من دونه اولياء قليلاً ما تذكرون.... از چيزي پيروي كنيد كه از سوي پروردگار تان بر شما نازل شده است، و جز خدا از اولياء و سرپرستان ديگري پيروي مكنيد (و فرمان مپذيريد). كمتر متوجه هستيد (و كمتر پند مي‌گيريد). چه بسيار شهرها و آبادي‌هايي كه آنها را (به سبب همين پندناپذيري و عبرت‌ناپذيري آنها) ويران كرده ايم و عذاب ما مردمان آنجاها را در بر گرفته است، در شبانگاهان يا در چاشتگاهان كه به استراحت پرداخته اند. در آن موقع كه عذاب ما به سراغ ايشان آمده است، دعا و استغاثه‌‌اي جز اين نداشته اند كه گفته اند: واقعاً ما ستمكار بوده ايم.... (اعراف، آيات 3 الي 5)

با خود مي‌انديشيدم: آيا ما مخاطب روشن اين آيات نيستيم؟ ... آيا ما جز خدا از اوليا و سرپرستان ديگري پيروي نكرده ايم؟ ... آيا ما از كساني نبوده ايم كه كمتر متوجه بوده ايم؟ ... آيا ما مصداق همان مردماني نيستيم كه به سبب پندناپذيري و عبرت‌ناپذيري خود گرفتار عذاب خدا شده ايم؟ ... آيا ما همان كساني نيستيم كه دعا و استغاثه‌ي ما چيزي جز اين نيست كه ستمكار بوده ايم و عبرت نگرفته ايم و خدا را فراموش كرده ايم و غيرخدا را به خدايي برگزيده ايم؟...
فاعتبروا يا اولي الابصار

منبع سایت جمهوری سکوت

هیچ نظری موجود نیست: